با لسان الغیب.....
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 453
بازدید کل : 31459
تعداد مطالب : 112
تعداد نظرات : 310
تعداد آنلاین : 1



باربی ناز
باربی
یک شنبه 14 بهمن 1398برچسب:, :: 11:30 AM ::  نويسنده : باربی ناز       

20/11

خوش کرد یاوری فلکت روز داوری

تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری

21/11

 بحسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد

 تـرا دراین سخن انـکار کـار مـا  نرسد

 

24/11

صوفی نهاددام و سر حقه باز کرد

 بنـیاد مکـر با فلـک حقـه باز کـرد

26/11

ایدل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی

 وانگه برو که رستـی از نیستـی و هستی

28/11

بیا تا گـل بر فشانیـم و می در ساغر اندازیم

فلک راسقف بشکافیم وطرحی نو دراندازیم

29/11

  بگـذار تا ز شـارع میـخـانه بگـذریم

کز بهر جرعه ای همه محتاج این دریم

 1/12

انت روائح رند الحمی و زاد غرامی

فدای خاک در دوست باد جان گرامی

پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت

من المبلغ عنی الی سعاد سلامی

3/12

ای دل مباش یکدم خالی ز عشق مستی

وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی

4/12

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم

بهار توبه شکن مي رسد چه چاره کنم

سخن درست بگويم نمي توانم ديد

که مي خورند حريفان و من نظاره کنم

 5/12

بارها گــفته ام  و  بــار  دگــر  میگــویم

که من دلشده این ره نه  به خود میپویم

6/12

حالیا مصلحت وقت در ان میبینم

که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

جام می گیرم واز اهل ریا دور شوم 

یعنی از اهل جهان پاک دلی بگزینم

11/12

گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است

حیوانی که ننوشد می و انسان نشود

13/12

آنان که خاک را به نظر کيميا کنند

آيا بود که گوشه چشمي به ما کنند

دردم نهفته به ز طبيبان مدعي

باشد که از خزانه غيبم دوا کنند

17/12

زلفت هزار دل به يکي تار مو ببست

راه هزار چاره گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان

بگشود نافه اي و در آرزو ببست

 

27/12

 

گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی

 

چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی

 

شیرین ترازآنی به شکرخنده که گویم

 

ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی

 

 4/1

 

خوش‌تر از فکر می و جام چه خواهد بودن؟

 

تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن

 

غم دل چند توان خورد که ایّام نماند؟

 

گو نه دل باش و نه ایّام؛ چه خواهد بودن؟

 

8/1

 

ز کوي يار مي آيد نسيم باد نوروزي

 

از اين باد ار مدد خواهي چراغ دل برافروزي

 

چو گل گر خرده اي داري خدا را صرف عشرت کن

 

که قارون را غلط ها داد سوداي زراندوزي

 

11/1

 

دلم رميده شد و غافلم من درويش

 

که آن شکاري سرگشته را چه آمد پيش

 

چو بيد بر سر ايمان خويش مي لرزم

 

که دل به دست کمان ابروييست کافرکيش

 

14/1

 

کي شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد

 

يک نکته از اين معني گفتيم و همين باشد

 

از لعل تو گر يابم انگشتري زنهار

 

صد ملک سليمانم در زير نگين باشد

 

 27/1

 

سحرم دولت بيدار به بالين آمد

 

گفت برخيز که آن خسرو شيرين آمد

 

قدحي درکش و سرخوش به تماشا بخرام

 

تا ببيني که نگارت به چه آيين آمد 

 

 1/2

 

ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای

 

فرصتت باد که دیوانه نواز آمده‌ای

 

ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت

 

چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده‌ای

27/2

جـان بـی جمال  جانـان میل جهان ندارد

هـرکـس کـه این ندارد حقا که آن ندارد

بـا هیـچـکس نشانی زان دلستان ندیدم 

یـا مـن خـبر نـدارم یـا او نشان ندارد

29/2

اگر به باده مشکین دلم کشد شاید

که بوی خیر ز زهد ریا نمی‌آید

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق

من آن کنم که خداوندگار فرماید

30/2

کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد

محقق است که او حاصل بصر دارد

چو خامه در ره فرمان او سر طاعت

نهاده​ایم مگر او به تیغ بردارد

 

3/3

صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است

وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است

از صبا هر دم مشام جان ما خوش می‌شود

آری آری طیب انفاس هواداران خوش است

6/3

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

9/3

تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی  

ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی

به خدایی که تویی بنده بگزیده او    

که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی

10/3

دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن    

در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن    

از دوستان جانی مشکل توان بریدن

 24/3

ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم 

غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم

دل بیمار شد از دست رفیقان مددی    

تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم

26/3

دیر است که دلدار پیامی نفرستاد    

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران    

پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد

25/4

عیشم مدام است از لعل دلخواه    کارم به کام است الحمدلله

ای بخت سرکش تنگش به بر کش    گه جام زر کش گه لعل دلخواه

ما را به رندی افسانه کردند    پیران جاهل شیخان گمراه

از دست زاهد کردیم توبه    و از فعل عابد استغفرالله

جانا چه گویم شرح فراقت    چشمی و صد نم جانی و صد آه

کافر مبیناد این غم که دیده‌ست    از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از یاد حافظ    درس شبانه ورد سحرگاه

 

27/4


خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم

آخر سوال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست

در حضرت کــــریم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست

اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است

آن شد که بار منت ملاح بردمی

گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست

احباب حاضرند به اعداد چه حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار

می داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود

با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است

  

15/5

به چشم کرده‌ام ابروی ماه سیمایی 

   خیال سبزخطی نقش بسته‌ام جایی

امید هست که منشور عشقبازی من  

  از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی

سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت 

   در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی

 

 25/5

منم که دیده به دیدار دوست کردم باز    

چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز

31/6

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی    

فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم    

اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد    

فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی

 

4/6

 

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید    

فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش    

که آب زندگیم در نظر نمی‌آید

قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم    

درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید

9/8

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم    محصول دعا در ره جانانه نهادیم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش    این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

9/12

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی    اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی    باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را    در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

 

11/27

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی    پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید    مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی

شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت    زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی

در انتظار رویت ما و امیدواری    در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی